{one Shot Jung kook}
از پله ها آروم و مست پایین میاد
صدای خَش داری که بر اثر گریه اینطوری شده بود رو از بند بند گلوش بیرون میاره: رویاهایی ازت میبینم..هاله هایی ازت پدیدار میشن! کاش واقعیت بود!
از آخرین پله پایین اومد و تن بی جونِ خستش رو به گوشه دیوار رسوند
به قدری خورده بود که همه چیو تار میدید! البته به غیر از توهمات ا.ت رو!
گوشه دیوار نشست و زانو هاش رو توی شکمش جمع کرد: دختر! حس میکنم الان باید تو بغلم باشی! که بفهمم چی واقعیته .. چی حقیقت نیست!
چشم هایی که گود رفته بود و قرمز شده بود رو با انگشت هاش مالید..
گوشیه شکسته شدش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و به بک گراندش خیره شد: همه این تصویر ها و احساس ها تو ذهن منن!
بعضی وقتا حس دیوونگی بهم میدی لعنتی!
گاهی فکر میکنم ازم متنفری! اره..اینطوری راحت تر با قضیه کنار میام!
ولی نیاز دارم باهات قدم بزنم لعنتی..فاک! هرچی بیشتر میگذره..درد این زخم بیشتر میشه! چیکارم کردی؟
انگار هیپنوتیزم شدم! چشمات خدای من بود! هنوز هم هست! من چشمات رو میپرستم!
من..من میدونم که تو اون دخترِ من نیستی! دخترِ من ترکم نمیکرد! دخترم تو راهه..نزدیکه منه!
هنوزم هر روز صبح توی تخت منی!
لمست میکنم! و با هر لمست خودم میسوزم!
میدونم سخته ها! ولی برگرد
از باعث و بانیِ دور شدنت متنفرم..اونا..اوناا..ازم دور کردنت!
هنوزم بهت زنگ بزنم جواب میدی!؟
بگم خستم بغلم میکنی؟
میای پیشم؟
هنوزم پای تلفن منتظرم که بهم زنگ بزنی! میدونم چند وقت دیگه بهم زنگ میزنی..ولی اگه من نبودم چی؟
با صدای انداختن کلید توی در سرش رو بالا آورد
جونگ...جونگ کوکاااااا..چیکار کردی پسرهِ احمقق؟
سرشو بالا آورد: چرا انقد دوست دارم که باید هر لحظه توهمت رو بزنم؟؟
ا.ت با نگرانی نزدیکش شد و صورت خسته کوکرو توی دستاش گرفت
لب های که همیشه نرم بود الان ترک خورده بود
پوست کاراملیش الان مثل گچ سفید شده بود
اقیانوس چشم هاش خسته بود!
لکه های قرمز اطراف چشمش پر شده بود
ا.ت انگشت شصتش رو نوازش وار روی گونه جونگ کوک کشید: چیکار کردی با خودت عوضی؟ نمیفهمی هنوزم نگرانتم؟؟
-پس چرا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ بین اینهمه توهم خسته شدم..عطر تن خودتو میخواستم..نه توهمت رو! که تا بیام خودمو توی عطر مدهوش کنندت غرق کنم از بین بری! ها؟
خسته شدم! من بغلتو میخوام!
مثل بچه کوچولو ها توی بغلت جمع شد
اشک هاش رو توی بغلت ریخت
هق هق هاش رو فقط بغلت آروم میکرد..
آروم زمزمه کرد: بزار هیپنوتیزم چشمات بشم!
صدای خَش داری که بر اثر گریه اینطوری شده بود رو از بند بند گلوش بیرون میاره: رویاهایی ازت میبینم..هاله هایی ازت پدیدار میشن! کاش واقعیت بود!
از آخرین پله پایین اومد و تن بی جونِ خستش رو به گوشه دیوار رسوند
به قدری خورده بود که همه چیو تار میدید! البته به غیر از توهمات ا.ت رو!
گوشه دیوار نشست و زانو هاش رو توی شکمش جمع کرد: دختر! حس میکنم الان باید تو بغلم باشی! که بفهمم چی واقعیته .. چی حقیقت نیست!
چشم هایی که گود رفته بود و قرمز شده بود رو با انگشت هاش مالید..
گوشیه شکسته شدش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و به بک گراندش خیره شد: همه این تصویر ها و احساس ها تو ذهن منن!
بعضی وقتا حس دیوونگی بهم میدی لعنتی!
گاهی فکر میکنم ازم متنفری! اره..اینطوری راحت تر با قضیه کنار میام!
ولی نیاز دارم باهات قدم بزنم لعنتی..فاک! هرچی بیشتر میگذره..درد این زخم بیشتر میشه! چیکارم کردی؟
انگار هیپنوتیزم شدم! چشمات خدای من بود! هنوز هم هست! من چشمات رو میپرستم!
من..من میدونم که تو اون دخترِ من نیستی! دخترِ من ترکم نمیکرد! دخترم تو راهه..نزدیکه منه!
هنوزم هر روز صبح توی تخت منی!
لمست میکنم! و با هر لمست خودم میسوزم!
میدونم سخته ها! ولی برگرد
از باعث و بانیِ دور شدنت متنفرم..اونا..اوناا..ازم دور کردنت!
هنوزم بهت زنگ بزنم جواب میدی!؟
بگم خستم بغلم میکنی؟
میای پیشم؟
هنوزم پای تلفن منتظرم که بهم زنگ بزنی! میدونم چند وقت دیگه بهم زنگ میزنی..ولی اگه من نبودم چی؟
با صدای انداختن کلید توی در سرش رو بالا آورد
جونگ...جونگ کوکاااااا..چیکار کردی پسرهِ احمقق؟
سرشو بالا آورد: چرا انقد دوست دارم که باید هر لحظه توهمت رو بزنم؟؟
ا.ت با نگرانی نزدیکش شد و صورت خسته کوکرو توی دستاش گرفت
لب های که همیشه نرم بود الان ترک خورده بود
پوست کاراملیش الان مثل گچ سفید شده بود
اقیانوس چشم هاش خسته بود!
لکه های قرمز اطراف چشمش پر شده بود
ا.ت انگشت شصتش رو نوازش وار روی گونه جونگ کوک کشید: چیکار کردی با خودت عوضی؟ نمیفهمی هنوزم نگرانتم؟؟
-پس چرا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ بین اینهمه توهم خسته شدم..عطر تن خودتو میخواستم..نه توهمت رو! که تا بیام خودمو توی عطر مدهوش کنندت غرق کنم از بین بری! ها؟
خسته شدم! من بغلتو میخوام!
مثل بچه کوچولو ها توی بغلت جمع شد
اشک هاش رو توی بغلت ریخت
هق هق هاش رو فقط بغلت آروم میکرد..
آروم زمزمه کرد: بزار هیپنوتیزم چشمات بشم!
۲۵.۶k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.